.persianblog'">
یه دوست
اه خسته شدم دیگه دارم دیوونه می شم چرا دیگه هیچ حرفی ندارم بزنم؟!!چرا با هیچ کس حرفم نمیاد؟!! اصلن از اولشم هیچ حرفی نداشتم نه انقدر حرف نزدم دیگه حرفم نمیاد انقدر همه چیو از همه کس قایم کردم حالا که می خوام حرف بزنم نمیاد خسته شدم از بس که با در و دیوار و دفتر خاطراتم حرف زدم حالا دیگه دلم یه مخاطب زنده می خواد یه جسم جاندار !! یه ادم نه یه دفتر !! همه چیزو فقط توی دفترم نوشتم . به هیچ کس کوچکترین حرفی نزدم. از اول عمرم همیشه دنبال فرار کردن از این سوال دوستام که تو چرا هیجی به ما نمیگی بودم آخه اونام حق دارن اونا همه چیزو همه ی حرفاشونو به من میگن ولی من کوچکترین مسله و یا حتی بی اهمیت ترین مسله ی زندگیم رو هم به اونا نمیگم. آخه آدم با کسی می تونه حرف بزنه که یه وجه مشترکی باهاش داشته باشه من با دوستام هیچ وجه مشترکی ندارم حرفای من برای اونا خسته کننده س همین طور هم حرفای اونا برای من. معیارای من با اونا زمین تا آسمون فرق میکنه !! چرا نتونستم هیچ کسو از اول عمرم تا حالا پیدا کنم که با من یکی باشه که راحت بتونیم منظور همو بفهمیم دیگه خسته شدم از بس گوش کردم از بس دیگران حرف زدن و من گوش کردم ونظر دادم یه خورده هم می خوام من حرف بزنم کسی گوش بده اما کی؟!!هر کی باشه فقط از آدمهایی که در حال حاضر دور و برم هستن نباشه چون اینا هیچکدوم زبون منو نمی فهمن! چند روزه هی همه بهم گیر می دن چرا ساکتی؟!قبلنا این جوری نبودی ؟! خوب چی بگم؟آخه من چه جوری می تونم با شماها که هیچ وجه اشتراکی ندارم حرف بزنم یه عمره الکی دارم خودمو با شماها وفق می دم و تفاوتمو باهاتون نادیده میگیرم اما دیگه خسته شدم دیگه نمی کشم ما هیچ رقمه به هم نمیخوریم ما حتی از لحاظ شرایط اجتماعی و خانوادگی هم با هم فرق می کنیم!پس چه جوری می تونیم زبون همو بفهمیم؟!!پس بهتره که ساکت بمونم!! از بچگی همیشه حسرت آنشنلی و دوستش دیانا رو می خورم که چه جوری با هم دوست بودن چرا چنین دوستی ای تو سرنوشت من وجود نداره؟؟!! دلم میخواد از اینجا برم برم یه جایی که همه ی آدماش غریبه باشن تا بتونم از اول شروع کنم بتونم اون جوری که میخوام زندگی کنم و اشتباهاتم رو تکرار نکنم کاش می شد!!!!!!! راز من هیچ جز حسرت نباشد کار من بخت بد بیگانه ای شد یار من بیگنه زنجیر بر پایم زدند وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان روز و شب در چشم من راز مرا گوش بر در می نهد تا بشنود شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست فکرت آخر از چه رو آشفته است بی سبب پنهان مکن این راز را درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران کاو دگر آن دختر دیروز نیست آه آن خندان لب شاداب من این زن افسرده ی مرموز نیست
گاه می کوشد که با جادوی عشق ره به قلبم برده افسونم کند گاه می خواهد که با فریاد خشم زین حصار راز بیرونم کند
گاه می گوید که کو آخر چه شد؟ آن نگاه مست و افسونکار تو دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده میدوزم بر او بیصدا نالم که اینست آنچه هست خود نمیدانم که اندوهم ز چیست زیر لب گویم چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا بر گویمش راز این اندوه وحشت بار من بی گمان هرگز کسی چون من نکرد خویشتن را مایه ی آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست دیگر این خود کرده را تدبیر نیست پای در زنجیر می نالم که هیچ الفتم با حلقه ی زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق راز من راز زنی دیوانه خو راز موجودی که در فکرش نبود ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست جز وجودی نفرت آور بهر تو آه اینست آنچه رنجم میدهد ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو ¤ نویسنده:عسل
|
مدیریت وبلاگ شناسنامه پست الکترونیک کل بازدیدها:15710 بازدیدامروز:10 بازدیددیروز:0 |
لینک دوستان من |
مسافره شب صالح |
لوگوی دوستان من |
|
درباره من |
لوگوی وبلاگ |
|
اشتراک در خبرنامه |
بایگانی شده ها |
پاییز 1384 تابستان 1384 |
وضعیت من در یاهو |
یــــاهـو |
|